جواب معرکه
سلام خوبی من درباره دیدن شکارچی از دریچه چشم آهو نوشتم
درحال خوردن علف های مرطوب و خوشمزه بدم که ناگهان صدای تیری راشنیدم از لای بوته نگاهی طولانی انداختم ای وای من دوست عزیزم بر روی زمین افتاده بود با بدنی خونی و پاره پاره و مردی با لباس و داس سیاه بالای سر او ایستاده بود برگ هارا کنار زدم و دقت کردم آری او حضرت عزرائیل بود کسی که به دستور خداوند وقتی مرگ موجودات فرا می رسید می آمد و جان آنها را میگرفت من از او میترسم آخر دوست ندارم زندگی ام را از دست بدهم او زندگی های زیادی را گرفته بود به زندگی بی ارزش وناچیز من چه نیازی داشت در حال حرف زدن بودم و حواسم به او نبود دوباره به او نگاه کردم نبود! چی؟ نبود!
آرام آرام سرم را برگرداندم او را دیدم و ناگهان دردی را در شکمم احساس کردم و از هوش رفتم
و بالاخره جانم را به او سپردم.